در مترو امام خمینی، پسر کوچکی دستمال کاغذی می فروخت. دختر جوانی کف زمین کنارش نشسته بود و داشت به او فارسی درس می داد. معلوم بود دختر رهگذر است و وقتی دیده پسرک کتاب درسی همراهش است چند دقیقه کنارش نشسته است. از همین دخترهای جوانی که زانوی شلوارشان پاره است، کوله دارند و موهایشان بیرون ریخته و خیلی از ما وقتی می بینیم شان سرمان را تکان می دهیم  یعنی؛ خدا رحم کنه که نسل بعد مملکت می افته دست اینا و ...! 

 چند قدم رفتم بعد برگشتم و به او گفتم که چقدر کارش خوب است. تشکر کرد و دوباره سرگرم درس دادن به پسرکی شد که لباس هایش دود گرفته و کثیف بود.