اسفند ٨۵ قرار بود که برای برگزاری یک دوره آموزشی ویژه معلمان و مربیانِ افغانستانی بمدت پانزده روز عازم کابل بشویم


از سردی هوا، کمبود امکانات، سوخت و وسائل گرمایشی اطلاعاتی داشتیم برای همین مجبور بودیم که لباسِ گرم با خود ببریم. هر نفر یک چمدان فقط لباس و لوازم التحریر هم به مقدار قابل توجهی برای کلاسها تهیه کرده بودیم.


به شکرانه و سلامت وارد میدان هوایی (فرودگاه) شدیم.

حضور فعال و پر رنگ آمریکایی ها در زمین و هوا کاملاً حس می شد.

از مانور جنگنده ها و پرواز بالگردها گرفته تا خودرو زرهی و سربازان تا بُن دندان مسلح.

میزبان با تابلویی برای آشنایی جهت استقبال به میدان هوایی آمده.

به سمتش می رویم، بعد از آشنایی با خودرو تویوتای سواریش که فرمانش در سمت راست قراردارد به سمت خوابگاه می رویم.


از برنامه ها می پرسیم،

ـ فردا آئین گشایش دوره با حضور مسئولان و فراگیران و بعد از استراحتی کوتاه ،کلاس ها تشکیل می شود.

 قوم افغان، میزبانی بسیار عالی همراه با ادب خاصی انجام گرفت.

مسئولان در کلاس ها شرکت می کردند، از نماینده یونسکو در کابل گرفته تا نماینده یونیسف، انجمن های مردم نهاد کمک به کودکان از فرانسه و کشورهای مختلف، معاون وزیر آموزش و دادگستری تا مقامات محلی.


جایتان واقعاً خالی.

مسئولان علیرغم کمبودها تمام سعی خود را بکار گرفته و برای پذیرایی ، اسکان و مکان آموزشی سنگ تمام گذاشتند.

من و دوستانم سرکار خانم مهتاب شهیدی و مینا یوسف زاده ،برای آموزش از جان و دل مایه گذاشتیم. 

تا چشم بهم زدیم روز اختتامیه رسید .

مراسم با حُزن و گریه و یادگاری ها و دست سازهای دوستان افغان به پایان رسید.

شب استراحتِ کوتاه و صبح آماده شدیم برای حضور در میدان هوایی.


همراه آقای احمدی میزبان به قصد میدان هوایی خوابگاه را ترک نمودیم، در مسیر حرکت عملیات انتحاری رخ داده بود و  مسیر مسدود و ترافیک زیاد.

حتّی برای دور زدن هم فضای کافی نیست، برای تغییر مسیر،

خیلی دور شدیم، حاجی جوش می زد و ما دچار استرس.

عقربه های ساعت به سرعت می دویدند، فقط بیست دقیقه تا پرواز وقت مانده بود. به پارکینگ میدان هوایی می رسیم،

سوغاتی ها، خریدها چمدان هایمان را سنگین کرده بود، هر کدام دو تا چمدان.

سربازان افغان درخواست باز کردن چمدانها برای بازدید را داشتند.

عملا وقتی نمانده بود، درخواست، خواهش، التماس به جایی نرسید.

سرباز آمریکایی با اُبّهَت و مسلح بر کارشان نظارت می کرد.

 و با عینک دودی اوضاع را بدقت، تحت نظر داشت.


خانمها شهیدی و یوسف زاده بشدت حالشان بد شده بود، سرشان را روی شانه ی هم نهاده و رنگ از رویشان پریده بود،

می لرزیدند هم از سرما و هم از استرس.

 افکار در ذهنمان رژه می رفتند.

 ـ دست کمی از همراهانم نداشتم، ولی سعی میکردم خونسرد باشم و حفظ ظاهر بکنم.

ـ اصلاً انگلیسی بلد نیستم ،فقط جرئت کردم و جلو رفتم با اشاره به سرباز آمریکایی نشان دادم که وقت ما تمام و اِیرپِلی درحال پرواز، یک بند با اشاره به ساعت و فرودگاه و بلیط، فارسی و انگلیسی بلغور می کردم.


ناگهان صدایم را بلند کردم و با تَشَر داد زدم :

مِستِر ما تـیـچــر هستیم تـیـچـــر !! 

سرباز که ایستاده و پاهایش را گشوده بود به احترام صاف ایستاد.

 پاهایش را محکم به هم چسباند.

آرام سئوال کرد؛ یـُـو تــیـــچــر ؟!!

خوشحال، آرام و با لبخند گفتم ؛ یـِس ، یـِس


دستور داد سربازان بسته ها و چمدان ها را تا پای پلکان هواپیما برایمان ببرند، و ما به سرعت تشکر و کارت پرواز دریافت و دقیقه نود سرنشین هواپیما شدیم .


راستی برای آن سرباز آمریکایی ،واژه ی " معلم " چه مفهوم و معنایی داشت که برایمان ادای احترام کرد !!؟ 

چـرا به سربازان و درجه داران  دستور داد تا اثاثیه  ما را تا پای پلکان هواپیما حمل کنند.

راستی جایگاه " مــعـلـــم " در اجتماع ما کجاست؟!!

و من بسیار خرسند و خوشحال و با افتخار جــار می زنم که ؛

مــن یــکـــ مـعــلـــمـم .